تبليغات
موضوعات


اطلاعات
  

"زندگي تكثير ثروتی است كه نامش محبت است"

 
داستان كوتاه
دسته:داستان كوتاه

دو داستان كوتاه

دو برادر _ غول چراغ جادو

» اولین نیستیم ..!! اما بهترینیم ... «

بهترين داستان های كوتاه را در زندگي خود كجا خوانده ايد ؟
بهار-بيست دات كام بهترين داستان های كوتاه را برای شما به ارمغان آورده است
با مطالعه اين داستان ها شما چندين زندگي را تجربه ميكنيد
و در زندگي خود از تجربه هاي تلخ و شيرين استفاده خواهيد كرد
پس تمام داستانهاي كوتاه بهار-بيست را به دقت مطالعه و براي دوستان نزديكتان تعريف كنيد

 

داستان زیبای دو برادر مهربان

جدیدترین داستانهای کوتاه - داستان های آموزنده کوتاه

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌
(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند .

* * * *

داستان غول چراغ جادو

داستان کوتاه

یه روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )

در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم

اولین نیستیم..!! اما بهترینیم..!

رفتن به ليست داستانهاي بهار-بيست از اول تا به امروز

بهار-بیست.كام

BAHAR-20.Com







The End

مجید در سايت بهار-بيست دات كام    



مطالب قبلی



صفحه های ديگر

تبليغات


موضوعات


بخش اصلی سایت
آمار



تبلیغات



بهاربيست